عرب پيش از اسلام
براي شناختن وضع عرب قبل از اسلام، مي توان از منابع زير استفاده نمود:
1ـ تورات (با تمام تحريفاتي كه در آن انجام گرفته است).
2ـ نوشته هاي يونانيان و روميان در قرون وسطي.
3ـ تواريخ اسلامي كه به قلم دانشمندان اسلامي نگارش يافته است.
4ـ آثار باستاني كه در حفاريها و كاوشهاي خاورشناسان به دست آمده و تا حدّي پرده از روي مطالبي برداشت است.
به طور مسلّم، شبه جزيره عربستان از زمانهاي گذشته مسكنِ قبايل زيادي بوده، كه برخي از آنان در طي حوادث نابوده گرديده اند. ولي در تاريخ اين سرزمين، سه قبيله كه تيره هايي از آنها جدا شده است، بيش از همه نام و نشان دارند:
1ـ « بائده »... و آن به معناي نابودشده است، زيرا اين قوم بر اثر نافرماني هاي پياپي، به وسيله بلاهاي آسماني و زميني نابود گشتند. شايد آنان همان قوم عاد و ثمود بودند؛ كه در قرآن مجيد از آنها به طور مكرر ياد شده است.
2ـ « قحطانيان »: فرزندان يعرب بن قحطان، كه در « يمن » و ساير نقاط جنوبي عربستان مسكن داشتند، و آنان را عرب اصيل مي نامند و يمني هاي امروز، و قبيله هاي « اوس » و « خزرج »، كه در آغاز اسلام دو قبيله بزرگ در مدينه بودند، از نسل قحطان مي باشند. قحطانيان داراي حكومت هاي زيادي بودند، و در عمران و آبادي خاك يمن بسيار كوشيده و تمدن هايي را از خود به يادگار گذارده اند. و امروز كتيبه هاي آنان با اصول علمي خوانده مي شود و تا حدودي تاريخچه قحطاني را روشن مي نمايد و هر چه درباره تمدن عرب قبل از اسلام گفته مي شود، همگي مربوط به همين گروه؛ آن هم در سرزمين يمن، مي باشد.
3ـ « عدنانيان »: فرزندان حضرت اسماعيل، فرزند ابراهيم خليل ـ عليه السلام ـ مي باشند، كه ريشه ي اين تيره را در بحثهاي آينده روشن خواهيم ساخت. و خلاصه ي آن اين است كه: ابراهيم مأمور شد، كه فرزند خود اسماعيل را با مادر وي « هاجر »، در سرزمين مكه جاي دهد، ابراهيم ـ عليه السلام ـ هر دو را از خاك فلسطين به سوي دره ي عميقي (مكه) كه بي آب و علف بود، حركت داد، دست لطف و مهر پروردگار جهان به سوي آنان دراز گرديد و چشمه ي زمزم را در اختيار آنان گذارد، اسماعيل با قبيله ي « جرهم »، كه در نزديكي مكه خيمه زده بودند، وصلت نمود. فرزندان زيادي نصيب وي شد، كه يكي از آنها « عدنان » است كه با چند واسطه، نسب وي به اسماعيل مي رسد.
فرزندان عدنان، به تيره هاي گوناگوني تقسيم شدند و از ميان آنان قبيله اي كه شهرتي به دست آورد، قبيله ي قريش و در ميان آنان بني هاشم بودند.
اخلاق عمومي عرب
مقصود، آن رشته از اخلاق و آداب اجتماعي است، كه پيش از اسلام در ميان آنان رواج داشت، برخي از اين رسوم در ميان تمام عرب گسترش پيدا كرده بود. به طور كلي اوصاف عمومي و پسنديده ي عرب را مي توان در چند جمله خلاصه نمود:
اعراب زمان جاهلي و به خصوص فرزندان عدنان، طبعاً سخي و مهمان نواز بودند، كمتر به امانت خيانت مي كردند؛ پيمان شكني را گناه غير قابل بخششي مي دانستند؛ در راه عقيده فداكار بودند و از صراحت لهجه كاملاً برخوردار بودند؛ حافظه هاي نيرومندي براي حفظ اشعار و خطبه ها در ميان آنان پيدا مي شد؛ و در فنّ شعر و سخنراني سرآمد روزگار بودند؛ شجاعت و جرأت آنان ضرب المثل بود؛ دراسب دواني و تيراندازي مهارت داشتند؛ فرار و پشت به دشمن كردن را زشت و ناپسنديده مي شمردند.
ولي در برابر اينها يك رشته فسادهاي اخلاقي دامنگير آنها شده بود كه جلوه ي هر كمالي را از بين برده بود، و اگر روزنه اي از غيب به روي آنان باز نمي شد به طور مسلم طومار حيات انساني آنها درهم پيچيده مي شد. يعني اگر در اواسط قرن ششم ميلادي، آفتاب روان پرور اسلام، بر دلهاي آنان نتابيده بود؛ ديگر شما امروز اثري از عرب عدناني مشاهده نمي كرديد و بار ديگر داستان اعراب « بائده » تجديد مي گشت!
سخنان اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ در بيان اوضاع عربِ قبل از اسلام، شاهد زنده اي است كه آنان از نظر زندگي و انحطاط فكري و فساد اخلاقي در وضع اسفناكي بودند. اميرمؤمنان در يكي از خطبه هاي خود، اوضاع عرب پيش از اسلام را چنين بيان مي كند:
خداوند، محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ را بيم دهنده ي جهانيان و امين وحي و كتاب خود، مبعوث نمود در حالي كه شما گروه عرب در بدترين آئين و بدترين جاها به سر مي برديد. در ميان سنگلاخها و مارهاي كر (كه از هيچ صدايي نمي رميدند) اقامت داشتيد. آب هاي لجن را مي آشاميديد و غذاهاي خشن (مانند آرد هسته ي خرما و سوسمار) مي خورديد و خون يكديگر را مي ريختيد و از خويشاوندان دوري مي كرديد، بتها در ميان شما سر پا بود، از گناهان اجتناب نمي نموديد[1] ».
ما سرگذشت اسعد بن زراره را، كه مي تواند روشنگر نقاط زيادي از زندگي مردم حجاز باشد، در اين جا مي آوريم:
ساليان دراز آتشِ جنگِ خانمان براندازي ميان دو قبيله « اوس » و « خزرج »، كه در مدينه سكني داشتند شعله ور بود، روزي يكي از سرانِ « خزرج » به نام « اسعد بن زراره » براي تقويت قبيله خود، سفري به مكه نمود، تا به وسيله كمك هاي نظامي ومالي « قريش » دشمن صد ساله ي خود، « اوس » را، سركوب سازد. وي به خاطر روابط ديرينه اي كه با « عتبة بن ربيعة » داشت، به خانه وي وارد شد، و هدف خود را با وي در ميان گذارد، و تقاضاي كمك كرد. دوست ديرينه وي عتبه، چنين پاسخ داد: ما نمي توانيم به تقاضاي شما پاسخ مثبت دهيم، زيرا امروز گرفتاري داخلي عجيبي پيدا كرده ايم، مردي از ميان ما برخاسته، به خدايان ما بد مي گويد، نياكان ما را آبله و سبك عقل مي شمرد و با بيان شيرين خود، گروهي از جوانان ما را به خود جذب كرده، و از اين راه شكاف عميقي ميان ما پديد آورده است. اين مرد در غير موسم حج در « شعب ابوطالب » به سر مي برد و در موسم حج از « شعب » بيرون مي آيد و در حجر اسماعيل مي نشيند و مردم را به آيين خود دعوت مي كند.
« اسعد » پيش از آن كه با سران ديگر قريش تماس بگيرد، تصميم به بازگشت به « مدينه » گرفت. ولي او به رسم ديرينه ي عرب، علاقه مند شد كه خانه ي خدا را زيارت كند. امّا عتبه از اين كار او را بيم داد، كه مبادا هنگام طواف، سخن اين مرد را بشنود و سخن او در وي اثر بگذارد. از طرف ديگر هم ترك مكه بدون زيارت خانه خدا، زشت و زننده بود، سرانجام براي حلّ مشكل، عتبه پيشنهاد كرد كه اسعد پنبه اي در گوش خود فرو برد تا سخن او را نشنود.
اسعد، آهسته وارد « مسجد الحرام » شد و آغاز به طواف كرد. در نخستين شوط طواف، چشم او به پيامبر اسلام افتاد، ديد مردي در حجر اسماعيل نشسته و عده اي از بني هاشم دور او را گرفته و از وي محافظت مي نمايند، ولي از ترسِ تأثير سخن او جلو نيامد. سرانجام در اثناء طواف با خود انديشيد كه اين چه كار احمقانه و نابخردانه اي است كه من انجام مي دهم، ممكن است فردا در مدينه از من پيرامون اين حادثه سؤالاتي بنمايند، من در پاسخ آنان چه بگويم؟ از اين جهت لازم ديد كه درباره اين حادثه اطلاعاتي به دست آورد.
او قدري پيش آمد، و به رسم عرب جاهلي سلام كرد و گفت: « انعم صباحا »، حضرت در جواب وي فرمود: خداي من تحيّتي بهتر از اين فرو فرستاده است و آن اين است كه بگوييم: « سلام عليكم ». آنگاه اسعد از اهداف پيامبر سؤال كرد، پيامبر در پاسخ پرسش او، آيه هاي 152 و 153، از سوره انعام را كه واقعاً آيينه ي تمام نماي روحيات و آداب عرب جاهلي بود؛ تلاوت نمود. و اين دو آيه كه متضمن درد و درمان ملتي بود كه صد و بيست سال با يكديگر جنگ داشتند؛ تأثير عميقي در دل وي گذارد. لذا فوراً اسلام آورد، و تقاضا نمود كه كسي را به عنوان مبلّغ به « مدينه » اعزام فرمايد و پيامبر « مصعب بن عمير » را به عنوان معلم قرآن و اسلام، به مدينه اعزام نمود.
دقّت در مفاد اين دو آيه، ما را از هر گونه بحث و مطالعه در اوضاع عرب بي نياز مي نمايد. زيرا اين دو آيه آشكارا مي رساند كه بيماري هاي مزمن اخلاقي، زندگي عرب جاهليت را تهديد مي كرد. از اين جهت ما متن آيه ها را در پاورقي و ترجمه آنها را با مختصر توضيح از نظر خوانندگان مي گذرانيم:
بگو: بيائيد، من اهداف رسالت خود را تشريح كنم. اهداف من عبارتند از:
1ـ من براي اين مبعوث شده ام، كه شرك و بت پرستي را از بين ببرم[2].
2ـ در سرلوحه ي برنامه ي من احسان و نيكويي به پدر و مادر قرار گرفته است[3].
3ـ در آيين پاك من، فرزندكشي به منظور ترس از فقر، زشت ترين عمل شمرده مي شود[4].
4ـ براي اين برانگيخته شده ام كه بشر را از كارهاي زشت دور كنم و از هر پليدي پنهان و آشكار باز دارم[5].
5ـ در شريعت من آدم كشي، و خونريزي به ناحق اكيداً ممنوع است، و اينها سفارشهاي خدا است تا بينديشيد[6].
6ـ خيانت به مالِ يتيم حرام است[7].
7ـ اساسِ آيين من عدالت است و كم فروشي حرام مي باشد[8].
8ـ هيچ كس را به بيش از توانايي خود تكليف نمي كنيم[9].
9ـ زبان و گفتارهاي انسان كه آيينه ي تمام نماي روحيات او است، بايد در راه كمك به حق و حقيقت به كار افتد و جز راست نبايد بر زبان جاري شود، اگر چه بر ضرر گوينده باشد[10].
10ـ به پيمان هايي كه با خدا بسته ايد، احترام بگذاريد[11].
اينها سفارش هاي خداي شما است كه بايد از آن پيروي كنيد.مضامين اين دوآيه و طرز گفتگوي پيامبر با اسعد، گواه بر اين است كه تمام اين صفات پست، دامنگير توده ي عرب بوده و براي همين جهت رسول خدا در نخستين برخورد با اسعد، اين دو آيه را براي او خواند و از اين طريق او را با اهداف رسالت خود آشنا ساخت[12].
مذهب در عربستان
وقتي ابراهيم خليل، پرچم يكتا پرستي را در محيط حجاز برافراشت، گروهي به او پيوستند. اما درست معلوم نيست كه تا چه اندازه آن رادمرد الهي، توانست آيين توحيد را گسترش دهد، و صفوف فشرده اي را از خدا پرستان تشكيل دهد.
اميرمؤمنان، اوضاع مذهبي ملل عرب را چنين تشريح مي كند:
« مردم آن روز داراي مذهب هاي گوناگون، و بدعت هاي مختلف و طوائف متفرق بودند، گروهي خداوند را به خلقش تشبيه مي كردند (و براي او اعضايي قائل بودند) ، و برخي در اسم او تصرف مي كردند (مانند بت پرستان، كه « لات » را از الله و « عزّي » را از عزيز گرفته بودند) ، و جمعي به غير او اشاره مي كردند. سپس آنان را به وسيله رسول اكرم هدايت كرد و به معارف الهي آشنا ساخت[13] ».
طبقه روشنفكر عرب، ستاره و ماه را مي پرستيدند.
اما طبقه منحط، كه اكثريت ساكنين عربستان را تشكيل مي داد؛ علاوه بر بتهاي قبيله اي و خانگي، به تعداد روزهاي سال 360 بت مي پرستيدند و حوادث هر روز را به يكي از آنها وابسته مي دانستند.
بت پرستي در محيط مكه، پس از ابراهيم خليل ـ عليه السلام ـ به كوشش « عمرو بن قصي » انجام گرفت. ولي به طور مسلم در روزهاي نخست به اين صورت گسترده نبود، بلكه روز نخست آنها را شفيع دانسته؛ آنگاه گام فراتر نهاده، كم كم آنها را صاحبان قدرت پنداشتند. بت هايي كه دور كعبه چيده شده بود، مورد علاقه و احترام همه طوائف بوده؛ اما بتهاي قبيله اي تنها مورد تعظيم يك دسته خاصي بود و براي اينكه بت هر قبيله محفوظ بماند، براي آنها جاهايي معين مي كردند و كليدداري معابد، كه جايگاه بتان بود به وراثت دست به دست مي گشت.
بتهاي خانگي، هر شب و روز ميان يك خانواده پرستش مي شد، هنگام مسافرت خود را به آنها مي ماليدند؛ و در حال مسافرت براي عبادت خود، سنگهاي بيابان را مي پرستيدند؛ و در هر منزلي كه فرود مي آمدند، چهار سنگ را انتخاب كرده و زيباترين آن ها را معبود و بقيه را پايه ي اجاق قرار مي دادند.
اهالي مكه، علاقه ي مفرطي به حرم داشته و هنگام مسافرت سنگهايي از آن همراه خود برده، و در هر منزلي فرود مي آمدند، آنها را نصب كرده و مي پرستيدند. و شايد اينها همان « انصاب » باشند كه به سنگهاي صاف و بي شكل تفسير شده؛ و در برابر آنان « اوثان » است كه به سنگهاي شكل دار و پر نقش و نگار و تراشيده معني گرديده است. و اما « اصنام » بتهايي بودند كه آنها از زر و سيم ريخته و يا از چوب تراشيده مي شدند.
« لات » مادر خدايان به شمار مي آمد؛ معبدش نزديكِ « طائف » قرار داشت و به صورت سنگ سفيدي بود كه پرستش مي شد. « منات »، خدايِ سرنوشت و پروردگار مرگ و اجل بود، كه معبدش بين مكه و مدينه بود.
« لات » و « عزّي » را ابوسفيان در روز احد، همراه خويش آورده بود، و از آنها استمداد مي جست.
بر اثر پرستش اين معبودهاي پوشالي گوناگون، تضادها و تعارضها و جنگها و اختلافها و كشت و كشتارها و بالاخره بدبختي ها و خسارت هاي مادي و معنوي فراواني، دامنگير اين صحرانشينان وحشي بود.
اميرمؤمنان علي ـ عليه السلام ـ در يكي از خطبه هاي خود، درباره اعراب پيش از اسلام مي فرمايد: « خدا محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ را، به رسالت مبعوث ساخت، تا جهانيان را بيم دهد و او را امين دستورهاي آسماني خود قرار داد. در آن حال، شما اي گروه عرب بدترين دينها را داشتيد؛ و در بدترين سرزمينها زندگي مي نموديد؛ و در بين سنگهاي خشن و مارهاي گزنده مي خوابيديد؛ از آب تيره مي نوشيديد و غذاي ناگوار مي خورديد، خون يكديگر را مي ريختيد و پيوندهاي خويشاوندي را قطع مي نموديد؛ بتها در ميان شما بر پا بود و گناهان سراسر وجود شما را فرا گرفته بود[14].
موقعيت زن در ميان اعراب
زن محروميت عجيبي در ميان آنان داشته و با فجيع ترين وضع زندگي مي كرده است. گذشته از اين، آيات قرآني كه در مذمت اعمال ناشايست آنان، نازل گرديده است؛ انحطاط اخلاقي آنان را در اين قسمت روشن مي سازد. قرآن كريم، عمل ناشايست آنان (كشتن دختران) را چنين حكايت مي كند و مي فرمايد: « و اذا المؤوددة سئلت[15]؛ روز قيامت روزي است كه از دختران زنده به گور شده سئوال مي شود! » راستي انسان بايد تا چه اندازه گرفتار انحطاط اخلاقي باشد، كه ميوه ي دل خويش را پس از رشد و نمو يا در همان روزهاي ولادت زير خروارها خاك پنهان كند، و از فرياد و ناله او متأثر نشود؟!
نخستين طايفه اي كه در اين موضوع پيش قدم شدند؛ قبيله « بني تميم » بودند. « نعمان بن منذر »، فرمانرواي عراق براي سركوب كردن مخالفان با لشكر انبوهي مخالفان خود را تار و مار ساخت. اموال آنان را مصادره و دختران آنها را اسير كرد. نمايندگان بني تميم به حضور او رسيدند و درخواست كردند كه دختران آنها را باز گرداند ولي به خاطر اينكه برخي از اسيران در محيط زندان، ازدواج كرده بودند، « نعمان » آنان را مخيّر كرد كه: يا روابط خود را با پدران قطع كنند و در آن سرزمين با شوهران به سر ببرند؛ و يا اينكه طلاق گرفته به وطن خود باز گردند. دختر قيس بن عاصم، محيط زناشويي را مقدم داشت. آن پيرمرد سالخورده كه يكي از نمايندگان بني تميم بود، از اين عمل سخت متأثر شد و با خود عهد كرد كه بعد از اين دختران خود را، در آغاز زندگي نابود سازد؛ و كم كم همين رسم به بسياري از قبايل سرايت كرد.
وقتي « قيس بن عاصم »، خدمت رسول اكرم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ شرفياب شد، يكي از انصار، از دختران وي سؤال نمود. قيس در پاسخ گفت: من تمام دختران خود را زنده به خاك كرده ام، و كوچكترين تأثر در دل خود احساس ننموده ام (مگر يك بار!) و آن موقعي بود كه در سفر بودم و ايام وضع حمل همسرم نزديك بود. اتفاقاً سفرم به طول انجاميد، پس از مراجعت از حمل همسرم پرسيدم. وي در پاسخ من گفت: به عللي، بچه، مرده به دنيا آمد؛ ولي در واقع دختر زاييده بود، و از ترس من دختر را به خواهران خود سپرده بود. سالها گذشت و ايام جواني و طراوت دختر فرا رسيد، و من كوچكترين اطلاعي از داشتن دختري نداشتم. تا اينكه روزي در خانه نشسته بودم، ناگهان دختري وارد خانه شد و سراغ مادرش را گرفت. دختري بود زيبا و گيسوانش را به هم بافته و گردن بندي به گردن انداخته بود. من از همسر خود پرسيدم كه اين دختر زيبا كيست؟ وي در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت: اين دختر تو است. همان دختري است كه هنگام مسافرت تو به دنيا آمده؛ از ترسِ تو پنهان كرده بودم. سكوت من در برابر همسرم نشانه رضايت بود. او تصور كرد كه من دست خود را آلوده به خون وي نخواهم كرد. لذا روزي همسرم با خيال مطمئن از خانه خارج گرديد، من به موجب پيمان و عهدي كه داشتم؛ دست دخترم را گرفته به يك نقطه دوردست بردم، درصدد حفر گودال برآمدم. هنگام حفر، دختر مكرر از من مي پرسيد كه: « منظور از كندن زمين چيست؟! » پس از فراغ دست وي را گرفته كشان كشان او را در ميان گودال افكندم، و خاكها را به سر و صورت او ريخته و به ناله هاي دلخراش وي گوش ندادم.
او همچنان ناله مي كرد و مي گفت: « پدر جان مرا زير خاك پنهان مي سازي؟! و در اين گوشه تنها گذارده به سوي مادرم برمي گردي؟! » ولي من خاكها را مي ريختم تا آنجا كه او زير خروارها خاك پنهان گرديد و خاك او را فرا گرفت.
آري، يگانه موردي كه دلم سوخت؛ همين مورد است. وقتي سخنان قيس پايان يافت، چشم هاي رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ پر از اشك شده بود، اين جمله را فرمود: « انّ هذه لقسوة و من لا يَرحَم لا يُرحَم؛ اين عمل يك سنگ دلي است و كسي كه رحم و عواطف نداشته باشد؛ مشمول رحمت الهينمي گردند[16] ».
خرافات و افسانه پرستي نزد عرب
قرآن مجيد هدفهاي مقدس بعثت پيامبر اسلام را با جمله هاي كوتاهي بيان كرده است. يكي از آنها كه شايان توجه بيشتري مي باشد، اين آيه است: « و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التي كانت عليهم[17]؛ پيامبر اسلام، تكاليف شاق و غل و زنجيرهايي را كه بر آنها است بر مي دارد ». اكنون بايد ديد مقصود از غل و زنجيري كه در دوران طلوع فجر اسلام، به دست و پاي عرب دوران جاهليت بود؛ چيست؟ مسلماً مقصود؛ غل و زنجير آهنين نيست؛ بلكه منظور همان اوهام و خرافاتي است كه فكر و عقل آنها را از رشد و نمو باز داشته بود؛ و يك چنين گير و بند كه به بال فكر بشر بسته شود، به مراتب از سلسله ي آهنين، زيان بخش تر و ضرربارتر است.
يكي از بزرگ ترين افتخارات پيامبر گرامي اين است كه: با خرافات و اوهام و افسانه و خيال؛ مبارزه نمود، و عقل و خرد بشر را از غبار و زنگ خرافات شستشو داد. و فرمود: من براي اين آمده ام كه قدرت فكري بشر را تقويت كنم؛ و با هر گونه خرافات به هر رنگ كه باشد، حتي اگر آن خرافه به پيشرفت هدفم كمك كند سرسختانه مبارزه نمايم.
سياستمداران جهان، كه جز حكومت بر مردم غرض و مقصدي ندارند، پيوسته از هر پيش آمدي به نفع خود استفاده مي كنند. حتي اگر افسانه هاي باستاني و عقايد خرافي ملّتي به رياست و حكومت آنها كمك كند، از ترويج آن خودداري نمي نمايند؛ و اگر آنان، افرادي متفكر و منطقي باشند، در اين صورت به نام احترام به افكار عمومي و عقايد اكثريت، از افسانه ها و اوهام كه با ميزان و مقياس عقل تطبيق نمي كند، طرفداري مي كنند.
ولي پيامبر اسلام، نه تنها از آن عقايد خرافي كه به ضرر خود و اجتماع تمام مي شد، جلوگيري مي نمود؛ بلكه حتي اگر يك افسانه محلي؛ يك فكري بي اساس به پيشرفت هدف او كمك مي كرد، با تمام قوا و نيرو با آن مبارزه مي نمود و كوشش مي كرد كه « مردم بنده ي حقيقت باشند نه بنده ي افسانه و خرافات ». اينك از باب نمونه داستان زير را مطالعه بفرماييد:
.... يگانه فرزند ذكور حضرت پيامبر، به نام ابراهيم درگذشت. پيامبر در مرگ وي غمگين و دردمند بود؛ و بي اختيار اشك از گوشه چشمان او سرازير مي شد. روز مرگ او آفتاب گرفت، ملّت خرافي و افسانه پسندِ عرب: گرفتگي خورشيد را نشانه عظمت مصيبت پيامبر دانسته و گفتند: آفتاب براي مرگ فرزند پيامبر گرفته است. پيامبر اين جمله را شنيد، بالاي منبر رفت و فرمود: آفتاب و ماه، دو نشانه بزرگ از قدرت بي پايان خدا هستند و سر به فرمان او دارند، هرگز براي مرگ و زندگي كسي نمي گيرند. هر موقع ماه و آفتاب گرفت، نماز آيات بخوانيد. در اين لحظه از منبر پايين آمد، و با مردم نماز آيات خواند[18] ».
فكر گرفتگيِ خورشيد، به خاطر مرگ فرزندِ صاحب رسالت، گر چه عقيده مردم را نسبت به وي راسختر مي ساخت؛ و در نتيجه به پيشرفت آيين او كمك مي كرد؛ ولي او هرگز راضي نشد كه موقعيت او از طريق افسانه در دل مردم تحكيم گردد.
مبارزه وي با افسانه و خرافه، كه نمونه بارز آن، مبارزه با بت پرستي و الوهيت هر مصنوعِ ممكن مي باشد؛ نه تنها شيوه ي دوران رسالت او بود، بلكه او در تمام ادوار زندگي، حتّي در زمان كودكي با اوهام و خرافات مبارزه مي نمود.
روزي كه سنّ محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ از چهار سال تجاوز نمي كرد، و در صحرا زير نظر دايه و مادر رضاعيِ خود « حليمه » زندگي مي نمود، از مادر خود خواست كه همراه برادران رضاعي خود به صحرا رود. « حليمه » مي گويد: فرداي آن روز، محمد را شستشو دادم و به موهايش روغن زدم، به چشمانش سرمه كشيدم، و براي اينكه ديوهاي صحرا به او صدمه نرسانند، يك مهره ي يماني كه در نخ قرار گرفته بود، براي محافظت به گردن او آويختم. محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ مهره را از گردن درآورد و به مادر خود چنين گفت: مادر جان آرام باش، خداي من كه پيوسته با من است، نگهدار و حافظ من است[19].
خرافات در عقايد عرب جاهلي
عقايد تمام ملل و جامعه هاي جهان، روز طلوع ستاره اسلام، با انواعي از خرافات و افسانه ها آميخته بود و افسانه هاي يوناني و ساساني بر افكار مللي كه مترقي ترين جامعه ي آن روز به شمار مي رفتند؛ حكومت مي كرد. و هم اكنون در ميان مللِ مترقي شرق، خرافه هاي زيادي وجود دارد؛ كه تمدّنِ كنوني نتوانسته آنها را از قاموس زندگي مردم بردارد.
تاريخ، براي مردم شبه جزيره، خرافه و افسانه هاي زيادي ضبط كرده است، و نويسنده كتاب « بلوغ الارب في معرفة احوال العرب[20] »، بيشتر آنها را در همان كتاب با يك سلسله شواهد شعري و غيره گرد آورده است. انسان پس از مراجعه به اين كتاب و غير آن، با انبوهي از خرافات روبرو مي گردد كه مغز عرب جاهلي را پر كرده بود. و اين رشته هاي بي اساس، يكي از علل عقب افتادگي اين ملت، از ملل ديگر بود. بزرگ ترين سد، در برابر پيشرفت آيينِ اسلام، همان افسانه ها بود؛ و از اين جهت پيامبر با تمام قدرت مي كوشيد كه آثار «جاهليت » را، كه همان افسانه و اوهام بود از ميان بردارد. هنگامي كه « معاذ بن جبل » را به يمن اعزام نمود، به او چنين دستور داد:
« وَ اَمِت اَمرَ الجاهِليةِ الا ما سَنَّهُ الاِسلامُ وَ اَظهَر اَمرَ الاِسلامِ كُلَّه صغيرَه و كبيرَه[21] »، يعني: اي معاذ، آثار جاهليت و افكار و عقايد خرافي را، از ميان مردم نابود كن و سنن اسلام را كه همان دعوت به تفكر و تعقل است، زنده نما.
او در برابر توده هاي زيادي از عرب كه ساليان درازي افكار جاهلي و عقايد خرافي بر آنها حكومت كرده بود؛ چنين مي گفت: « كل مأثرة في الجاهلية تحت قدمي[22]، يعني: با پديد آمدن اسلام، كليه ي مراسم و عقايد و وسايل افتخارِ موهوم، محو و نابود گرديد و زير پاي من قرار گرفت.
اينك براي روشن ساختن ارزش معارف اسلام، نمونه هايي از خرافات مرسوم در آن عصر را در اين جا مي آوريم:
1ـ آتش افروزي براي آمدن باران:
شبه جزيره عربستان، در بيشتر فصول با خشكي روبرو است. مردم آنجا براي فرود آمدن باران، چوب هايي را از درختي به نام « سلع » و درخت زودسوز ديگري به نام « عشر » گرد مي آوردند و آنها را به دم گاو بسته، گاو را تا بالاي كوه مي راندند. سپس چوبها را آتش زده، به جهت وجود موادِ محترقه در چوبهاي « عشر »، شعله هاي آتش از آنها بلند مي شد و گاو بر اثر سوختگي شروع به دويدن و اضطراب و نعره زدن مي كرد؛ و آنان اين عمل ناجوانمردانه را، به عنوانِ يك نوع تقليد و تشبيه به رعد و برق آسماني انجام مي دادند. شعله هاي آتش را به جاي برق، و نعره ي گاو را به جاي رعد، محسوب مي داشتند، و اين عمل را در نزول باران مؤثر مي دانستند.
2ـ اگر گاو ماده آب نمي خورد، گاو نر را مي زدند:
گاوهاي نر و ماده را براي نوشيدن آب كنار جوي آب مي بردند، گاهي مي شد كه گاوهاي نر، آب مي نوشيدند ولي گاوهاي ماده لب به آب نمي زدند، آنان تصور مي كردند كه علّتِ امتناع، همان وجود ديوها است كه در ميان شاخ هاي گاو نر جا گرفته اند و نمي گذارند گاوهاي ماده آب بنوشند و براي راندن ديوها به سر و صورت گاوهاي نر مي زدند[23].
3ـ شتري را در كنار قبري حبس مي كردند، تا صاحب قبر هنگام قيامت پياده محشور نشود:
اگر مرد بزرگي فوت مي كرد، شتري را در كنار قبر او در ميان گودالي حبس مي كردند، و آب و علف به او نمي دادند، تا جان سپرد، و متوفّي روز رستاخيز بر آن سوار شود و پياده محشور نگردد.
4ـ شتري را در كنار قبر پي مي كردند:
از آنجا كه شخص متوفي، در دوران زندگي براي عزيزان و مهمانان خود، شتر نحر مي كرد؛ براي تكريم از متوفّي و سپاسگزاري از او، بازماندگانش در پاي قبر او شتري را به طرز دردناكي پي مي كردند.
5ـ قسمت ديگري از خرافات:
براي رفع نگراني و ترس، از وسايل زير استفاده مي كردند:
موقعي كه وارد دهي مي شدند و از بيماري وبا، يا ديو مي ترسيدند، براي رفع ترس در برابر دروازه ي روستا، 10 بار صداي الاغ در مي آوردند و گاهي اين كار را با آويختنِ استخوان روباه به گردن خود، توأم مي نمودند. و اگر در بياباني گم مي شدند، پيراهن خود را پشت و رو مي كردند و مي پوشيدند. موقع مسافرت كه از خيانت زنان خود مي ترسيدند، براي كسب اطمينان نخي را بر ساقه يا شاخه درختي مي بستند، موقع بازگشت اگر نخ به حال خود باقي بود، مطمئن مي شدند كه زن آنها خيانت نورزيده است، و اگر باز، يا مفقود مي گرديد، زن را به خيانت متهم مي ساختند.
اگر دندان فرزند آنان مي افتاد، آن را با دو انگشت به سوي آفتاب پرتاب كرده مي گفتند: آفتاب! دندان بهتر از اين بده. زني كه بچه اش نمي ماند؛ اگر هفت بار بر كشته ي مرد بزرگي قدم مي گذاشت، معتقد بودند كه: بچه ي او باقي مي ماند و.....
اين بود مختصري از انبوه خرافاتي كه محيط زندگي اعرابِ دوران جاهليت را تاريك و سياه، و فكر آنها را از پرواز به اوج تعالي باز داشته بود.
مبارزه اسلام با خرافات
اسلام با اين خرافه ها، از طرق مختلفي مبارزه كرده است. هنگامي كه عده اي از اعراب بياباني كه با آويزه جادويي و قلاده هايي كه در آنها سنگها و استخوانها به بند كشيده مي شد، بيماران خود را معالجه مي كردند، خدمت رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ شرفياب شدند و درباره مداوا با گياهان و داروهاي طبي پرسش نمودند؛ رسول اكرم فرمود: لازم است بر هر فرد بيمار سراغ دارو رود، زيرا خدايي كه درد را آفريده دارو نيز آفريده است[24]. حتّي موقعي كه سعد بن ابي وقاص بيماري قلبي گرفت، حضرت فرمود: بايد پيش « حارث كلده » طبيب معروف ثقيف برويد، سپس خود آن حضرت او را به دارويِ مخصوصي راهنمايي كرد[25].
علاوه بر اين، بياناتي درباره آويزه هاي جادويي كه فاقد همه گونه آثارند؛ وارد شده است. اينك به نقل دو روايت در اين باره اكتفا مي كنيم:
1ـ مردي كه فرزند او دچار گلودرد شده بود، با آويزه هاي جادويي وارد محضر پيامبر شد. پيامبر فرمود: فرزندان خود را با اين آويزه هاي جادويي نترسانيد، لازم است در اين بيماري از عصاره ي عود هندي استفاده نماييد[26].
امام صادق ـ عليه السلام ـ مي فرمود: « ان كثيراً من التمائم شرك؛ بسياري از بازوبندها و آويزه ها شرك است[27] ».
پيامبر و اوصياي گرامي او با راهنمايي مردم به داروهاي زياد، كه همه آنها را محدثان بزرگ اسلام، تحتِ عنوانِ « طب النبي » و « طب الرضا » و.... گرد آورده اند؛ بار ديگر ضربه ي محكمي بر اين اوهام كه گريبان عرب دوران جاهليت را گرفته بود؛ وارد ساخته اند.
علم و دانش در حجاز
مردم حجاز را مردم « اُمّي » مي خواندند. « امّي » به معنيِ درس نخوانده است، يعني يك فرد به همان حالتي كه از مادر زاييده شده است، باقي بماند.
براي شناخت ميزانِ ارزش علم، در ميان عرب كافي است بدانيد كه در دوران طلوع ستاره اسلام، در ميان قريش فقط هفده نفر توانايي خواندن و نوشتن داشتند. در مدينه، در ميان دو گروه « اوس » و « خزرج »، فقط يازده نفر داراي چنين كمالي بودند[28].
با توجه به اين بحث كوتاه و فشرده درباره ي مردم اين منطقه، عظمتِ تعاليم اسلام، در كليّه ي شئون اعم از اعتقادي و اقتصادي و اخلاقي و فرهنگي روشن و نمايان مي گردد و پيوسته بايد در ارزشيابي تمدن ها حلقه ي قبلي را بررسي كرد، آنگاه عظمت را ارزيابي نمود[29].
تعداد مشاهده
(1105)
نظرات
(0)